من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
دنیای من... باز هم تنگ میشود...
دیگر، من هم در آن جا نمیشوم
در این فضای خسته و سنگین کوچکم
در لابلای پریشانی ... پیدا نمیشوم
دلگیر از خودم ، و از او دلشکسته ...باز
میپرسم از ستاره که : " رسوا نمیشوم؟ "
دور و دور و دورتر از قلب بی کسم
میترسم از خودم ، که "معنا " نمیشوم
وقتی که با چشم تو چشم دلم تپید
قلبم به زمزمه گفت: تنها نمیشوم
میسوزم از غم گنگی درون دل
رها ازین کابوس تلخ، آیا نمیشوم؟
دنیای من باز هم تنگ میشود
من گم شدم و دیگر پیدا نمیشوم...
نظرات شما عزیزان:
برچسب:,
23:29 توسط فاطمه صلاحی| نظر بدهيد |