من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
دنیای من... باز هم تنگ میشود... دیگر، من هم در آن جا نمیشوم در این فضای خسته و سنگین کوچکم در لابلای پریشانی ... پیدا نمیشوم دلگیر از خودم ، و از او دلشکسته ...باز میپرسم از ستاره که : " رسوا نمیشوم؟ " دور و دور و دورتر از قلب بی کسم میترسم از خودم ، که "معنا " نمیشوم وقتی که با چشم تو چشم دلم تپید قلبم به زمزمه گفت: تنها نمیشوم میسوزم از غم گنگی درون دل رها ازین کابوس تلخ، آیا نمیشوم؟ دنیای من باز هم تنگ میشود من گم شدم و دیگر پیدا نمیشوم...
نظرات شما عزیزان: